در زندگی روزمره کودک، هر کس الگویی، خوب یا بد، برای رویارویی با فشار به کودک نشان می دهد. هنگامی که کودک شاهد چگونگی برخورد خواهر و برادر بزرگتر، همبازی یا والدینش با فوران احساسات گوناگون خویش باشد، این آموزش به صورتی تلویحی (و بدون شک از طریق اعصاب آئینه ای) شکل می گیرد. در جریان این یادگیری غیر فعال، مدارهای تنظیم کننده قشر مخ حدقه ای که مسئله آرام سازی آمیگدال هستند، روشی را که کودک شاهد آن است، مرور می کنند. بخش کوچکی از یادگیری نیز به صورت صریح در زمان هایی رخ می دهد که شخص به کودک کمک و یا به او یادآوری می کند که چگونه احساسات پیچیده خود را کنترل کند. به مرور زمان و با تمرین، مدارهای تنظیم کننده قشر مخ حدقه ای که مسئول تنظیم انگیزش های عاطفی هستند، به تدریج استحکام بیشتری می یابند. کودکان در کنار یاد گرفتن نحوه آرام ساختن خود و یا مقاومت در برابر یک میل عاطفی، راه های جدید تأثیرگذاری بر دیگران را نیز بر گنجینه آموخته های قبلی خود می افزایند. در این صورت است که فرد در بزرگسالی به شخصی همچون عموی دخترک سه ساله تبدیل می شود که می تواند به جای آن که با لحنی هشداردهنده و خشک بگوید: «به چه جرأتی با من این طور صحبت می کنی؟» با صمیمیت و عشق خود، ترشرویی کودک سه ساله را از یادش میبرد. کودکان در سن چهار یا پنج سالی توانایی آن را یافته اند که نه تنها برای کنترل عواطف آشفته خود تلاش کنند، بلکه فهم بهتری هم از دلایل ایجاد کننده ناراحتی خود و راههای تسکین آن پیدا کنند که همین امر نشانه ای از رشد مسیر خاکستری به حساب می آید. بعضی از روانشناسان بر این باورند که احتمالا نحوه تربیت کودک در چهار سال اول زندگی، بیشترین تأثیر را در شکل گیری توانایی های آینده کودک برای هدایت مناسب احساسات خویش و آرام سازی برخوردهای سخت دارد.