به عنوان مثال، شلدون و الانور گلوک براساس مطالعه ۵۰۰ بزهکار و نمونه جور شده غیر بزهکار نتیجه گرفتند که کمتر از ۱ درصد بزهکاران را می توان روان پریش تلقی کرد، در حالی که ۱۶ درصد از غیربزهکاران در چنین طبقه ای جای می گیرند (گلوک و گلوک، ۱۹۵۰).
در یک پژوهش کنترل شده دیگر، ویلیام هیلی و آگوستا برونر (۱۹۳۶) ویژگی های روان شناختی ۱۰۵ بزهکار (ارجاع شده به مراکز مشاوره کودک را با همین تعداد از همشیران غیربزهکار آنان مقایسه کردند.
یافته ها حاکی از این بود که ۷ درصد بزهکاران روان پریشی خفیف داشتند، در حالی که گروه کنترل فاقد این مشکل بود. پژوهش هیلی و برونر (۱۹۳۶) نیز یافته ای مبنی بر اینکه ۹۱ درصد بزهکاران ناشاد و از زندگی خود ناراضی بوده یا به لحاظ هیجانی آشفته هستند، ارائه داده است. در مقابل تنها ۱۳ درصد همشیران در گروه کنترل چنین شرایطی داشتند.
در زمینه ویژگی های شخصیتی، این بزهکاران به عنوان افرادی حسود، دچار احساس بی کفایتی فردی و مجرم توصیف شده اند. در حالی که این پژوهش برای نشان دادن رابطه قوی بین ویژگی های شخصیتی و بزهکاری مورد استفاده قرار گرفته است، برخی کاستی های روش شناختی باعث تردید درباره اعتبار آن شده است:
۱. تفاوتهای شخصیتی بین بزهکاران و غیر بزهکاران به وسیله کادر درمان شامل روان پزشکان و روان شناسان، مشخص شده است؛
۲. کارکنان فرصت خیلی بیشتری برای مشاهده و بررسی بزهکاران داشته اند، چرا که آنها مراجعان یا بیماران این مرکز بوده اند؛
۳. کارکنان بزهکاران و غیربزهکاران را می شناختند (ساترلند و کرس، ۱۹۷۸).
خلاصه اینکه، تفاوت های شخصیتی بین بزهکاران و غیر بزهکاران، بیشتر می تواند نشانه ای از انتظارها (حتی ناخواسته) مشاهده گرانی باشد که براساس الگوی روان پزشکی تربیت شده اند تا اینکه نتیجه تفاوتهای شخصیتی بین دو گروه تلقی گردند.