در پایان این قرن روان شناسان توانسته اند با دستیابی به واقعیت های تازه به طرح نظریه های جدید پرداخته و یا تغییراتی در نظریه های پیشین ایجاد کنند. همان طور که دیدگاه روانی-اجتماعی، نظریه های خود و روابط بین فردی، نوعی بازنگری بر نظریه تحلیل روانی فروید بوده است.
همان طور هم نظریه یادگیری مورد تجدید نظر واقع شده است. به عنوان مثال بندورا (۱۹۸۰)، با وارد کردن عناصر شناختی در رویکرد یادگیری، بر نقش تفکر در کودکان تاکید نموده است. وی رفتار کودکان را متأثر از ادراک۔ خود و تصور آنان از میزان تأثیرشان بر محیط دانسته و درک۔ خود آنان را نیز به تجارب گذشته، ارزیابی دیگران از آنان و مقایسه عملکردشان با سایرین نسبت داده است.
مارک لیپر (۱۹۸۳)، عناصر شناختی دیگری را در کودکان مورد بررسی قرار داده و به این نتیجه رسیده است که هنگامی که کودکان تحت تأثیر فشار های بیرونی به انجام رفتاری بپردازند، تمایل ذاتی خود برای انجام آن رفتار از دست می دهند.
این گونه بازنگریها منجر به تشکیل نظریه رفتارگرایی جدید شده است. نظریه پردازان دیگری چون پاسکوال لئونه و کیسه و فيشر (۱۹۸۰) که به عنوان نوپیاژهای شناخته می شوند نیز کوشیده اند تا نظریه پیاژه را براساس رویکرد پردازش اطلاعات تبیین کنند.