در نظریه گشتالتی شخصیت به رابطه فرد با دیگران و اشیایی توجه می شود که تأثیری بیواسطه بر وی دارند.
در این نظریه روی مرزهای افراد، محیط و عمق تماس خود با خودش و دیگران متمرکز می شود.
بر نقش آگاهی فرد از خود و محیط اطرافش از طریق حواس، احساسات ناخوشایند و هیجانات تاکید می شود و سرانجام، در این نظریه تماس با خود و دیگران و آگاهی از خود و دیگران در زمان حال مهم تر است تا گذشته و آینده (شارف، ۱۹۹۶).
هیچ چیز وجود ندارد مگر اینجا و اکنون. «اکنون» حاضر است و در میان میدان روانی فرد قرار دارد یا دست کم باید قرار داشته باشد. اکنون پدیدار است.
چیزی است که از آن آگاه هستید، لحظه ای است که در آن خاطرات قبلی و پیش بینی های قبلی را با خود حمل می کنید.
چه آن را به یاد بیاورید و چه پیش بینی کنید، «اکنون» انجام می دهید، وقتی می گوییم «می خواهم که آینده است، هنوز نیست. هیچ چیز نمی تواند امکان وجود داشته باشد مگر این که آن را با تمام وجود و بی هیچ تحریفی درک کنیم (پرلز، ۱۳۷۶).
پرلز واژه گشتالت را برای دلالت دادن به تنها قانون پایدار و مشترک کشف بشر به کار برده است:
هر موجود زنده ای به تمامیت و کمال گرایش دارد. این همان مفهومی است که نظریه پرلز را در زمره نظریات خوش بینانه و کمال گرایانه قرار می دهد.
هرچه این گشتالت (به کمال گراییدن) را باز دارد یا از هم بگسلد برای پدیده زنده زیان آور است و به وضعیتی می انجامد که پرلز آن را وضعیت ناتمام» می نامد که بی تردید محتاج به پایان رسیدن (تمام و کامل شدن) است.
همه جنبه های شخص، «گشتالت» را تشکیل می دهد. به عبارت دیگر، سازمان روانی یکپارچه است و چنانچه مانع تکامل مؤلفه های آن شویم، تمامیت شخصیت در هم می شکند و جنبه های جدا از هم چه بسا معنای خود را از دست بدهند (پدیده ای که در روان گسستگی قابل مشاهده است.
برای رسیدن به سلامت روان، همترازی در موجود زنده لازم است.
به هم خوردن این همترازی تشکیل گشتالت را بارداری می کند و نوعی سازش نایافتگی با خود و جهان برون پدید می آورد.
هرگاه ناهمترازی را تجربه کنیم، به اصطلاح برانگیخته می شویم.
در همه ما وضعیت های ناتمام» بسیاری هست که بایستی آنها را یافت و به سوی توازن و همترازی هدایت کرد.
حالا این پرسش پیش می آید که با این همه «وضعیت ناتمام» چه چیزی سبب می شود یک باره متوجه جهات متعدد نشویم؟
دلیل این پدیده آن است که ما همواره به سراغ این گشتالت های تکمیل نشده میرویم.
آنها را به ترتیب اهمیت منظم می کنیم و سپس برای ایجاد همترازی تلاش می کنیم.
این مفهوم در نظریه پرلز بسیار شبیه به مفهوم تعادل جویی» در نظریه پیاژه است. تا اضطراب آمیزترین وضعیت، برآورده نشود، افکار و رفتار ما زیر تاثیرات آنها خواهد بود.
این مفهوم در نظریه پرلز شبیه مفهوم عقده در نظریه یونگ است.
این جنبه مهم مقابله با وضعیت های ناتمام، تنظیم خود در برابر تنظیم بیرون از خود است.
در واقع، این خود فرد است که باید برای ایجاد همترازی تلاش کند.
اشخاص سالم بدون مداخله نیروهای بیرونی (خواه نیازها و توقعات دیگران و خواه محدودیت های یک آئین اجتماعی) قادر به تنظیم خود هستند.
به اعتقاد پرلز فقط آگاهی از خود می تواند به تحول وکمال شخصیت بینجامد.
پرلز معتقد است با آگاهی کامل از خود می توانیم به موجودیت جسمانی و روانی خود امکان رهبری و تنظیم رفتارمان را بدهیم و به یک معنا، می توانیم به حکمت وجود تکیه کنیم احساس گناه نیز در نظریه پرلز نقش مهمی بازی می کند.
پرلز احساس گناه را به خشمی تعریف می کند که به دیگران فرافکنده شده است.
در این نظریه، خشم یکی از تعیین کننده های مهم سلامت روان است، زیرا خشم تجربه بیان نشده ای است که همواره آن را تجربه می کنیم.
هرچه باید بیان شود و بیان نشده است، ما را می آزارد.
خشم یکی از بدترین انواع وضعیت های ناتمامی است که داریم. بهترین راهبرد در این زمینه، بیان خشم است.
بیان خشم تنها راه رهایی از بن بست و تسکین از احساس گناهی است که خشم موجب آن می شود.
با این حال، بایستی یادآور شد که بیان خشم تنها نشان دادن آن در بیان چهره ای و گفتار است.
گذار به عمل (به عمل در آوردن) خشم در این نظریه و تقریبا تمام نظریات روان شناختی مورد حمایت قرار نمی گیرد، مگر در شرایط کنترل شده مشخص به این ترتیب، در نظریه پرلز، هشیاری و نوعی فراشناخت اهمیت فراوانی دارد.
ما باید از وضعیت های ناتمام، از جوششها و آرزوها، از این مکان و این زمان و از چشم هایمان آگاه باشیم.
آگاهی دارای سه سطح است:
آگاهی از خود، آگاهی از جهان برون و آگاهی از توهم حد فاصل میان خود و جهان.
پرلز این سطح میانی را منطقه غیرنظامی خوانده است.
نقش این منطقه بازداشتن ما از ارتباطی کامل با خود و جهان است. منطقه غیرنظامی شامل تعصبات و پیشداوری ماست.
از این منطقه به جهان و مردم می گوییم چنانچه دنیا را از دریچه تعصبهایمان بنگریم، آن را نه چنان که هست، بلکه آن گونه که به نظرمان می آید می بینیم.
با شناخت جنبه های توهم و نامعقول شخصیت و سپس تهی ساختن این منطقه میانی و برداشتن مانع میان جهان واقعی خود به گونه ای که بتوانیم پدیدارها را آن گونه که واقعا هستند ببینیم، می توان به سلامت روان دست یافت.
اینک به موضوع تنظیم خود در برابر تنظیم بیرونی باز می گردیم.
چنان که پیشتر بیان شد ایجاد همترازی و تنظیم خود در تکامل شخصیت سالم نقش حیاتی دارد.
پرلز با اندیشه نظارت بیرونی یا تنظیم رفتار مخالف بود.
به اعتقاد او خود ما یا هیچ کس دیگری نباید به ما بگوید چگونه رفتار کنیم.
حتی زمانی که این قواعد را درونی کنیم، باز هم نیروهای بیرونی ما را هدایت کرده اند.
پرلز این نظارتهای خارجی درونی شده را ناظر چیره گر خوانده است.
ناظر چیره گر مستبد و صالح نما و حق به جانب است زیرا با فرمان هایش فکرها را تسخیر می کند و اگر از دستورهایش تخلف ورزیم، ما را به فاجعه تهدید می کند.
به این ترتیب، پرلز معتقد است ما دارای دو وجه اساسی هستیم خود واقعی و خودی که پیشتر برونی بوده (ارزشها و هنجارها و قوانین اجتماعی) و حالا درونی سازی شده و به شکل بخشی از سازمان روانی ما به صورت تقریبا یکپارچه درآمده است.
بخش برونی می کوشد خود واقعی را فرمانبردار خود کند. هر یک از این وجوه به شکلی ما را از کمال باز می دارند. جنبه فرمانبردار به شکلی زیرکانه ما را از مسیر منحرف می کند.
این جنبه فرمانبردار در برابر بخش درونی شده جهان برون تدافعی و پوزش خواه می شود و به ناظر چیره گر می گوید:
من بیشترین تلاش خود را می کنم.
حال اگر شکست می خورم تقصیر از من نیست نیت من خیر است. این تبیین پرلز ظاهر بسیار چلوة انسانی نگره دارد. با این حال، بایستی مراقب این توجه افراطی پرلز به خود درونی، اینجا و اکنون او بود. چه، به جز کمک به بیمارانی که نمی توانند خود را تجربه کنند، در افراد بهنجار ممکن است او را از معنویت، جامعه و ارزش ها و قوانین اجتماعی دور کند.
میان این دو بازیگر» ناظر چیره گر (بخش درونی شده جهان برون) نیرومندتر است. اما جنبه فرمانبردار که از آغاز درونی بوده فریبکارتر است و در نتیجه معمولا بر ناظر چیره گر پیروز می شود.
میان این دو نیرو برای تسلط بر شخصیت در بیشتر ما پیکاری پیوسته جریان دارد و ما به «غالب» و «مغلوب» تقسیم می شویم. این کشمکش هیچ گاه پایان نمی پذیرد و حکم نوعی دوئل را دارد که در هر حال به شکنجه خود فرد می انجامد.
پرلز روان گسستگی یا دست کم «روان آزردگی» شدید را حاصل کوشش در پیروی از فرمان های تمامیت طلب ناظر چیره گر می داند.
آن چه باید در متحقق ساختنش بکوشیم، خود راستین ماست. میان تحقق خود و تحقق تقدیری از خود، تفاوت ژرفی هست.
به اعتقاد پرلز، بسیاری از ما فقط برای تصوری که از خویشتن داریم زندگی می کنیم، زیرا حس راستین خود را از دست داده ایم.
مانند کسی که سالها به دنبال سرایی از خوشبختی است.
حال آن که خوشبختی چیزی بیش از رضایت فرد در هر لحظه از زندگی نیست. به نظر پرلز، هر شکل از چیرگی بیرونی حتی شکل هایی که درونی شده اند، سلامت روان را از کمال باز می دارند، چرا که انرژی فرد را به هدر میدهند و مانعی در راه تحقق خود قرار می گیرند. این گونه تبیین های افراطی انتقادات زیادی را از سوی نظریه های گوناگون و به ویژه متخصصین مذهبی بر می انگیزد.
در هر حال، از دید او، تنها راه رویارویی با دشواری های زندگی، مجال دادن به موقعیت زمان اکنون است تا مهار رفتار ما را در دست بگیرد جنبه دیگر نظریه پرلز درباره شخصیت انسان «مرز من» است که به رابطه موجود زنده با محیط مربوط می شود. مرز من شاخص و ممیز است. دو ویژگی مرز من، یگانه سازی و بیگانه سازی است.
با «من» (خویشتن) احساس یگانگی می کنیم و آنچه را به آن مربوط است یا به آن تعلق دارد، ارزشمند مییابیم.
مرز من همه زمینه های زندگی را در بر می گیرد و اشخاص سالم تر همواره می توانند آنرا دگرگون سازند. چه، در افراد تحول یافته من منعطف است و تثبیت شده نیست.
این نکته در نظریات دیگر مثل فروید، آدلر، یونگ، مزلو و راجرز نیز تایید شده است. مرز من شامل خود هم می شود.
چه بسا اجزایی از خویشتن را به درون مرز من راه ندهیم.
مثلا، شاید نتوانیم بپذیریم که بعضی از افکار، احساسات و آرزوهایمان حقیقتأ به خودمان تعلق دارند. و آنها را از خود دور می کنیم. و این جوششهای غیرقابل قبول را به دیگران فرافکنیم.
این حالتی است که راجرز از آن به واگرایی میان خودپنداره واقعی و آرمانی یاد می کند.
به اعتقاد پرلز، تنگی مرز من درونی، نیروی همترازی ما کاهش می یابد از ظرفیت کنش وریمان کاسته می شود.
زمانی که کاملا خود را تجربه می کنیم، ظاهرأ مرزهای برونی من، فرو می باشد.
در آن لحظه کاملا جذب هستی خود می شویم.
درون و برون، خود و جهان یکپارچه می شود. پیوندی در آگاهی گسترش یافته و حساسیت متعالی و غرقه شدن در لحظه در این مکان و این زمان برقرار می گردد شولتس، ۱۳۸۰).
والن (۱۹۷۰) به سه عامل مزاحم در ایجاد یک گشتالت کامل یا شکل واضح اشاره می کند. عامل اول تماس ادراکی ضعیف شخص با دیگران و خودش است.
مثل نگاه نکردن به دوستی که در حال صحبت با ما است.
عامل دوم بر سر راه تشکیل گشتالت کامل، انسداد نیازها است.
مثل تمایلی به صحبت کردن به یک دوست ولی خودداری کردن از آن، عامل سوم نیز واپس رانی احساسات و ادراک ها است (شارف، ۱۹۹۶).