تنش، به خاطر ماهیت مبهم خویش، و به خاطر پیوند معمولش با موقعیت هایی بحرانی و فاقد قطعیت، امری تهدید کننده و خطرناک تلقی می شد.
در حدی که تمام زیست شناسان، جامعه شناسان و روان شناسانی که تا نیمه ی قرن بیستم میلادی در این زمینه قلم می زدند، تنش را امری مضر و خطرناک می دانستند که هدف سازواره های روانی و اجتماعی حذف، و نابود ساختن شان است.
این تلقی در آثار فروید به استعاره ای مکانیکی فرو کاسته شد. فروید که در سراسر آثارش سخت زیر تأثیر دستاوردهای دانش مکانیک سیالات اواخر قرن نوزدهم بود، تنش را هم چون «فشار»ی درک می کرد که در «جریان» های انرژی روانی اختلال ایجاد می کند و در شرایط خاصی «آزاد می شود» و «اضافه بار» آن از روی ذهن برداشته می شود.
اندیشمندان مکتب روانکاوی، رفتارگرایی، و گشتالت هم کمابیش با چنین تصویری موافق بودند و تنش را تقریبا مترادف با احتمال رنج یا حتی خود رنج تعبیر می کردند.
نخستین شواهدی که در برابر این تصور قرار داشت، از رویکرد شناختی در روان شناسی بر آمد.
شواهد آزمایشگاهی نشان داد که فقدان کامل محرکهای تنش زا به افسردگی و کم انگیزه شدن افراد می انجامد.
داده های مردم شناسانه و جامعه شناسانه نیز نشان داد که رشد و پیشرفت نظام های سیاسی و فرهنگی در شرایطی تنش زا ممکن شده اند.
محکم ترین دلیل بر این ادعا آن که تمام نظام های کلاسیک علم جامعه شناسی و بنیانگذاران این دانش خود به جوامعی در حال گذار و بحران زده تعلق داشتند که انباشته از تنش های جوراجور بود.
در میان روان شناسان، نخستین کسی که در دستگاهی نظری از خنثا بودن تنش و ارزشمند بودن کارکرد آن سخن گفت، گوردون آلپورت بود.
او نشان داد که روند رشد افراد سالم با تماس مستمر با تنش های گوناگون در آمیخته است.
او وجود غریزه هایی مانند کنجکاوی و رواج خلق و خوی ماجراجویانه را نشانه ی کارکرد مثبت تنش ها دانست.
در واقع، اگر به مفهوم تنش در نگاهی سیستمی بنگریم، و جایگاه کار کردی آن را تحلیل کنیم، به ریشه ی منفی نمودن این مفهوم و دلایل نادرست بودن این تصویر آگاه می شویم.
تنش درک تفاوت میان دو وضعیت است، و به خودی خود نه خوب است و نه بد. ادراک شکاف میان وضع موجود و مطلوب، اگر به دگردیسی وضع موجود و تبدیل شدنش به وضع مطلوب بینجامد، سودبخش و ارزشمند و مثبت تلقی می شود، و اگر به انفعال و آسيب منتهی شود، منفی و رنج بار پنداشته می شود.
در واقع، محتوای لذت و رنج نهفته در موقعیت های تنش زا، تا حدود زیادی خنثاست.
شرایط بحرانی و موقعیت تنش زا، لزومة، با رنج همراه نیست.
چنین شرایطی مترادف است با نوعی عدم قطعیت و ابهام که ممکن است به لذت یا رنج بینجامد.
این نکته که تنش در برداشت عامیانه بیشتر با رنج پیوند خورده است و در ادبیات مرسوم ما نقشی منفی یافته است، نشانگر آن است که سیستم روانی افراد معمولا با تنش ها به درستی برخورد نمی کند و نصیبی که از این شرایط ابهام آمیز می برد، بیشتر، آمیخته با رنج است تا انباشته از لذت.
لازاروس، در مقاله ی تأثیرگذاری ، شیوه های برخورد با شرایط تنش آفرین را بر مبنای سه جفت متضاد معنایی رده بندی کرده است.
از دید او، برخورد سوژه با تنش می تواند بر مبنای توانمندی من قوی یا ضعیف، و منفعل یا فعال باشد و بسته به لذت و رنجی که از این رویارویی حاصل می شود، تنش به صورتی خوب یا بد تجربه شود.
لازاروس دو شیوه مرسوم برای برخورد با تنش را از هم متمایز می کند؛ نخست، برخورد عقل محورانه ای که مشکل مدار نامیده می شود و معمولا قوی، فعال، و خوب است. دیگری برخورد هیجانی ای که بر مبنای واکنش منفعلانه و ضعیف سوژه استوار است و معمولا به نتایجی بد می انجامد.
چنین می نماید که رده بندی لازاروس و تفکیکی که میان دو شیوه از برخورد با تنش انجام می دهد برای مدل ما نیز کارگشا باشد.
با این تفاوت که گمان نمی کنم سودمندی یا زیانبار بودن برخورد با تنش را با تحویل کردن آن به دو قطب عقلانی یا هیجانی بودن بتوان توضیح داد.