بعدها رفتارگرایی و رفتارگرایی شناختی آمد که آنها نیز اثبات گرا بودند.
جنبش انسان گرایانه به ما یاد داد که آدمها در «محوریت» قرار دارند و سرشار از پتانسیل رشد و خود شکوفایی هستند.
با این وجود، همه این رویکردها، افراد را در مرکز مشکلاتشان قرار می دهند، و فرض بر این است که چه افراد بینش پیدا کنند و راه های جدید تفکر و رفتار را یاد بگیرند و چه با تحقق بخشیدن به خود و گرایش به رشد مثبت، می توانند زندگی خودشان را حداقل تا حدودی بهبود ببخشند.
اخيرا افراد محدودیت دیدگاه ها درباره «فرد»، «هویت» و «خود» را که توسط نظریه پردازان روان شناسی پیشنهاد شده است زیر سؤال برده اند، و به جای آن بر این دیدگاه تاکید می کنند که همه این مفاهیم، سازه های اجتماعی هستند که به نیروهای تاریخی، فرهنگی و اجتماعی بستگی دارند و این نیروها بر روایت هایی که این افراد درباره خودشان و زندگی شان مطرح می کنند، اثر می گذارد (جورجن، ۱۹۹۱).
درک این سازه های روانی به عنوان تنها یکی از روایت های موجود و نه «حقیقت محض»، دست ما را باز می گذارد تا روایت های جایگزینی را شناسایی کنیم که فرد را «وسط شبکه متغیری از روابط و روایت ها» می بیند (سیدی، ۲۰۰۰: ۳۶۵).
ساختار زدایی از «داستان های غالب» و «حقایق مسلم فرض شده» جابجایی ای در روابط قدرت بین مراجع و مشاوری ایجاد می کند و در فرایند کاوش «ندانستن» و «کنجکاوی» به افراد هم ترازتری تبدیل می شوند. اینجا است که مشاوره «فرآیندی اجتماعی» می شود (مکلود، ۱۹۹۹) و میتوان به اهمیت نقش مشاور در فرایند بازسازی گفت و گو پی برد .
از آنچه در گذشته اتفاق افتاده است می شود فهمید که از نظر ساختارگرایان اجتماعی حس فرد از خودش با روند مشاوره توانبخشی متناسب است، خاصه در درک این که تجربیات افراد از خودشان و بیماری و یا ناتوانی شان قوية اثير نگرش افراد از خودشان و جامعه است. نیاز است که تجربه فرد از اختلال ویژه، در درون زمینه اجتماعی خودش و فرایندهای اجتماعی شدن درک شود. تجربه فرد از نقص را باید درون بافتار اجتماعی و فرآیند اجتماعی شدن او درک کرد.