این نوع تفکر ممکن است به بروز رفتارهای پرخطری منجر شود که با لذت های آنی همراه است.
مثلا نوجوانی که برادر بزرگ و چندین دوستش را در یک خشونت اجتماعی از دست داده بود، این باور را پیدا کرد که آنقدر زنده نمی ماند تا تولد ۲۰ سالگی اش را ببیند. در نتیجه، به مصرف مواد روی آورد، به باند تبهکاران پیوست و مدرسه را ترک کرد.
این رفتارها فرصت های او را برای دستیابی به آینده مطلوب کاهش داد و در خطر بالاتری برای آسیب قرار گرفت. تلقی منفی او از آینده، او را به سمت همان شکستی برد که از آن بیم داشت. در برخی موارد، کودکان، باورهای صحیحی دارند که کمک کننده نیستند زیرا به درستی مفهوم سازی نمی شوند با آن که بر جنبه های منفی موقعیت ها متمرکزند.
مثل این فکر که «نمی دانی که بعد از این چه کسی تو را مورد آزار جنسی قرار خواهد داده ممکن است در یک شرایط خاص درست باشد، اما این شکل دیگر فکر، که بیشتر مردان، کودکان را مورد آزار جنسی قرار نمی دهنده هم همان قدر درست است.
روشن است که فکر نخست احتمال ترس و پرهیز را افزایش می دهد، درحالی که فکر دوم، همان قدر که درست است، اطمینان بخش تر و امیدوار کننده تر هم هست کودکان آسیب دیده اغلب بر شناختهای نادرست، یا غیرمفیدی متمرکز هستند که انتظارات منفی آنان از دیگران و نگرش ویرانگر نسبت به خودشان را تقویت می کند.
این علایم شناختی به طور قابل ملاحظه در پایداری نشانه های اختلال استرس پس از سانحه»، اشکال دیگر اضطراب و مشکلات افسردگی و رفتاری نقش دارند.