مراجع اصلی در این زمینه عبارت اند از توصیف روی آورد نظریه مبتنی بر زمینه، استراوس و کوربین (۱۹۹۰)؛ روی آورد پدیدارشناختی، جیورجی (۱۹۸۵ و ۱۹۷۵) و ورتز (۱۹۸۵)؛ تحلیل گفتمان، پاتر و وترل (۱۹۸۶)؛ و همچنین کارهای دی (۱۹۹۳)، هنوود و پید جن (۱۹۹۲)، پتن (۱۹۹۵) و تیلور و بوگدان (۱۹۸۴). در این مقاله سعی خواهیم نمود تا روشهایی را که بین تمامی این روی آوردها مشترک است توضیح دهیم. البته تمرکز اصلی ما در این بخش بر روی آورد نظریه پایه و روی آورد پدیدار شناختی خواهد بود، چرا که این دو روی آورد، به دلیل نظام دار بودن نسبت به روشهای غیر ساختمند، برای روان شناسان جذابیت بیشتری دارد. با وجود این، در تمامی مراحل پژوهشهای کیفی حتی در تحلیل داده ها، انعطاف پذیری از اصول مهم و مورد نیاز است. به هنگام انجام پژوهشی کیفی، انتخاب روش تحلیل برای داده ها، سؤال پژوهش و سبک شناختی یا گرایشات درونی خودتان بسیار مهم و اساسی است.
راهبردهای تحلیل کیفی داده ها
قطع نظر از روی آورد کلی به پژوهش کیفی، سه نوع تحلیل برای داده های کیفی وجود دارد: ارائه روایتی ، تحلیل مورد تفسیری (شیوه تفسیری تحلیل مورد)، و تحلیل بین موردی؟. ارائه روایتی. نخستین روی آورد عبارت است از منظم کردن مواد به ترتیب زمانی در جریان شرح یا روایت داده های مطالعه تک موردی. در اینجا تکلیف علمی توصیف» بنیادی است. این روی آورد یک روش غیر تفسیری با حداقل تحلیل است. در اینجا به جای جستجوی الگو با موضوع خاصی، پژوهشگر خود را مقید می کند به اینکه مطالب را به گونه ای روایت کند که خود مطالب ایجاب می کند. ارائه این چنینی مطالب برای نشان دادن وجود یک پدیده بسیار مفید و خوب است. یک مثال بسیار خوب در کاربرد این روش، مطالعه بوگدان و تیلور (۱۹۷۶) است. در این مطالعه پژوهشگران خود آگاهی ادراکی را در یک مرد جوان، که «عقب مانده ذهنی» تشخیص داده شده بود، نشان می دهند.
تحلیل مورد تفسیری
حتی زمانی که تمرکز پژوهشهای کیفی بر موارد خاصی است، باز هم پژوهشگر علاقه مند است تا از توصیف صرف پا را فراتر نهاده و به توضیح و تفسیر مورد بپردازد. پژوهشگران علاقه بسیاری به توضیح معانی داده ها، دلایل، علل، موضوعات، طبقات، قواعد، ساختار با الگوهای آنچه مشاهده یا توصیف نموده اند، دارند. اغلب در راستای علاقه روان شناسان بالینی و مشاوران به درک درست افراد (فهمیدن آنان به همان گونه که هستند)، این نوع تحلیلها به مطالعات موردی فردنگر منتهی می شود. برای مثال، در روی آورد پدیدارشناختی تحليل داده ها (جيورجی، ۱۹۸۵؛ ورتز، ۱۹۸۵)، در ابتدا ساخت روان شناختی تجربه فرد تفسیر می شود (مثلا تجربه یک زن از حمله ای که به قصد تجاوز جنسی به او شده است)، قبل از آنکه هیچ تلاشی برای فهم مؤلفهها یا ساختار تجربه انجام گرفته باشد (مثلا تغيير دنیای فرد به دلیل واقع شدن در یک حمله مجرمانه). تحليل موارد فردی در درون یک تحلیل بین فردی بزرگ تر را «طرح موارد نهفته» می نامند.
تحلیل بین موردی یا تحلیل عرضی موارد
سومین راهبرد کلی تحلیل کیفی برای مشخص نمودن ویژگیهای خاص پدیده مورد مطالعه، افراد را در عرض یکدیگر مشاهده می کند. اغلب پژوهشگران تلاش می کنند تا ویژگیهای اصلی پدیده مثلا آنچه باعث می شود تا پدیده آن چیزی که هست باشد و نه چیز دیگر) را شناسایی نمایند؛ برای مثال، ورتز (۱۹۸۵) دریافت که قربانی یک عمل مجرمانه (مثلا دستبرد یا کیف زنی) واقع شدن، باعث می شود که برداشت قبلی فرد که در آن جهان را محیطی امن و حمایت گر می دانست، نقض شود. گاهی اوقات پژوهشگر علاقه مند است تا گونه های مختلف یک پدیده را توصیف نماید. یعنی الگوهای تکراری که بیش از یک بار رخ می دهند، نه تعداد زیادی رویداد که به صورتهای مختلف رخ می دهند (مثلا مشاهده و بررسی موارد ستی که مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اند و نه قربانیان جرمهای مختلف).
در نهایت پس از شناسایی مشخصه های معین و اشکال و گونه های مختلف پدیده مورد مطالعه، پژوهشگر تلاش می کند آنها را به هم ربط دهد؛ برای مثال، ارائه آنها در یک ترتیب پژوهشگر تلاش می کند آنها را به هم ربط دهد؛ برای مثال، ارائه آنها در یک ترتیب زنجیره ای (متوالی) یا نشان دادن موارد متضاد با یکدیگر با روابط سلسله مراتبی مرتبه ای) مشخصه های طبقات یا مقولات با یکدیگر.
در روی آورد پدیدارشناختی، تحلیل عرضی بر مشخصه های معین تجربه فرد با دید قانون نگر نگریسته، اما فقط پس از انجام تحلیل فردنگر چنین تحلیلی انجام می گیرد. در پژوهشهای نظریه پایه این مرحله یک مرحله واسطه محسوب شده و معمولا حذف می گردد و تحلیل داده ها بیشتر به منظور شناسایی موضوعات کلی و توصیف موضوعات و تغییرات و گوناگونی آن در بین افراد انجام می گیرد. مراحل تحلیل کیفی داده ها عبارت اند از:
آماده سازی داده ها
همانند تحلیل کمی، اولین گام در تحلیل کیفی، آماده کردن داده هاست که قبل از شروع، بایستی در یکجا جمع آوری، ثبت و یکدست شوند و سپس در خصوص ارتباط آنها با موضوع مورد مطالعه قضاوت شده، مجددا منظم شوند.
سرجمع نمودن داده ها
در مطالعاتی که مصاحبه ابزار اصلی گردآوری اطلاعات محسوب می شود، گرد آوری تمامی اطلاعات با همدیگر موضوعی روشن است که بایستی جهت ثبت مواد مورد مطالعه انجام گیرد. با این حال پژوهشهایی که از چندین منبع اطلاعاتی یا از دیدگاههای چندگانه داده ها را به دست می آورند (همانند تحلیل فرایند فراگیر» (اليوت، ۱۹۸۹)، اهمیت ویژه ای دارند؛ چرا که انواع مختلف داده ها بایستی با یکدیگر مقابله و تطبیق شوند.
پاکسازی داده ها
داده های جمع آوری شده اغلب با یک سری اطلاعات نامربوط مخلوط و در آمیخته می شود که این می تواند مانع تحلیل درست اطلاعات شود. این در آمیختگیها عبارت اند از انواع خطاها، ابهامات، تكرارها، حواس پرتیهای انحرافات از مسیر اصلی، به خصوص توصیفاتی که به موضوع یا پدیده مورد مطالعه ربطی ندارد. در این مرحله است که پژوهشگر مواد و اطلاعات را بازنگری کرده و فقط داده هایی را که دربردارنده مواد مربوط است آماده می کند. در روش پدیدار شناختی به این فرایند «داوری ربط موضوع» گویند که باعث می شود تا پژوهشگر مشخص نماید که آیا تمامی این اطلاعات جزئی و پراکنده به فهم بهتر پدیده مورد مطالعه کمکی می کند یا خیر.
واحدسازی (ساخت واحدهای اطلاعاتی)
تحلیل صورت جلسه آزمایش یا اسناد مربوط به موضوع مطالعه همگی با هم و به طور همزمان امر بسیار مشکلی است. علاوه بر این، تحلیلهای کلی باعث نادیده گرفتن داده هایی که با انتظارات فرد جور در نمی آید نیز می شود. بدین دلیل پژوهشگر غالبا صورت جلسه آزمایش را به واحدهای کوچک تر تقسیم می کند که معمول ترین آنها تقسيم داده ها به واحدهای معنایی است.
این واحدهای معنایی از داده های هر نقطه واحد در توصیفات گوینده تشکیل می شود (ورتز، ۱۹۸۵)؛ مثلا در یک گزارش، بیماری چنین بازگو می کند که هنگامی که از ماشینم پیاده شدم، به عقب نگاه کردم، زیرا همواره خطری را روی شانه هایم احساس می کنم. استفاده از این واحدهای اطلاعاتی عمدتا یک استراتژی عملی است و تعریف دقیق آنها خیلی مهم نیست و ممکن است از یک پژوهشگر تا پژوهشگر دیگر متفاوت باشد که این بیشتر به سبکهای شناختی پژوهشگر و موضوع مطالعه بستگی دارد.
ثبت داده ها
در ابتدا داده ها معمولا نامنظم هستند که بیشتر بی نظمی آن ناشی از نقصهای روایتی است (مثل توضیحات تکراری و حاشیه رویهای آزمودنی). اگر واحدهای معنایی تشکیل شود، موضوعات و مقوله ها واضح و قابل مشاهده تر خواهد بود. اگر داده ها بخشی از یک روایت یا شرح حال اند، به طور خاص به این معناست که بایستی داده ها در یک ترتیب زمانی قرار داده شود، در غیر این صورت داده ها را می توان در گروههای منطقی جای داد. این فرایند را در نظریه مقدماتی «محوربندی» یا کدگذاری محوری» گویند؛ یعنی مرتب کردن داده ها در درون یک چهارچوب کلی که در واقع داده ها بدون پیشنهاد موضوعات واقعی خاص در مقوله های مشخص گروه بندی می شوند؛ برای نمونه، در تحلیل فرایند فراگیر، اطلاعات در خصوص واقعه یا رخداد مهم در درمان ابتدا در سه عنوان کلی دسته بندی می شوند: ۱. بافت با زمینه؛ ۲. فرایند؛ 3. تأثیرات (اليوت، ۱۹۸۹).
ساخت طبقات یا موضوعات
فرایند اصلی تحلیل در روی آورد نظریه پایه کد گذاری آزاد در اطلاعات است. نوعی طبقه بندی که به طبقه های مختلف به طور استقرایی اجازه ظهور می دهد. این طبقه ها از قبل نمی توانند تثبیت شوند و همچنین مانند مقوله های روزمره زندگی، مانع الجمع نیستند.
بدین شکل که یک واحد معنایی خاص ممکن است در تعدادی مقوله یا سازه مختلف قرار داده شود؛ مثلا واحد معنایی که در بالا ذکر شد: «هنگامی که از ماشینم پیاده شدم، به عقب نگاه کردم؛ زیرا همواره خطری را روی شانه هایم احساس می کنم». این واحد معنایی احتمالا ممکن است در دو مقوله مختلف قرار داده شود. مقوله «بهنجاری» و مقوله بدگمانی». یکی از جنبه های مهم رمز گذاری آزاد ایجاد بر چسب برای مقوله های ساخته شده است.
این برچسبها معمولا از منابع مختلف گرفته می شوند؛ مثل واژگان و کلمات خود گوینده، استعاره ها، تمثيلها و متون. گاهی اوقات پژوهشگران برای نام گذاری مقوله ها نامهای جدیدی می سازند یا از واژه های خاصی استفاده می کنند تا بتوانند مفاهیم مورد نظر خود را به بهترین شیوه نشان دهند؛ مثلا مک کلین (۱۹۹۰) در مطالعه اش برای نشان دادن کیفیت تجارب روزانه یا کارهای عادی افراد قبل از وقوع رویدادهای ناراحت کننده (شوک و عزاداری) واژه «روزمره یا روزانه» را به کار برد.
البته بایستی انتخاب واژه ها بر مبنای اصول و قواعد خاصی انجام گیرد، به طوری که واژه انتخاب شده محتوای درون هر مقوله را منعکس سازد، در غیر این صورت نوعی بی قاعدگی در زبان به وجود خواهد آمد. مقوله ها یا طبقات ایجاد شده همواره در رابطه با دیگر مقوله های موجود خود را نشان می دهند و اغلب در یک رابطه سلسله مراتبی ۳ مرتبه ای) یا ساخت پیرامونی قرار می گیرند؛ به نوعی که مقوله های بیشتر توصیفی در مراحل اولیه قرار گرفته و مقوله های بیشتر انتزاعی و منظم تر در مراحل بعدی قرار می گیرند (استراوس و کوربین، ۱۹۹۰).
در ساخت مقوله ها با موضوعات دو روش سودمند وجود دارد:
۱) روش بازتاب یا پژواک روانشناختی؛ ۲) مقایسه پایدار یا دائمی.
ورتز (۱۹۸۵) بازتاب روان شناختی را تحت عنوان «همدلی درمانگرانه» توصیف نموده است. به طور خاص او فرایندی به نام «وارد شدن و مقیم شدن» را توصیف می کند که طی آن تحلیلگر تلاش می کند تا خود را در جهان با دنیای گوینده ( آزمودنی غرقه سازد. تلاش تحلیلگر بر آن است تا سیر روایت را کند کرده و روی جزئیات و معانی مکث کند و تمامی پیش فرضها را کنار بگذارد (در داخل پرانتز قرار دادن پیش فرضها که پدیدارشناسان آن را توصیه می کنند. به طور هم زمان تحلیلگر تلاش می کند کمی از توصیفات صرف فاصله گرفته و به جای توجه به درستی یا نادرستی موضوع به معانی حقیقی آن توجه نماید. انجام این فرایند اغلب مستلزم دیالوگ و گفتگو با داده هاست.
بدین معنی که تحلیل گر در هر واحد از داده ها تفحص کرده و از خود می پرسد: «واقعا در اینجا منظورش چیست؟»، با این واقعا چه معنایی دارد؟»، «در اینجا چه چیزی توصیف شده است؟» و «این چگونه با پدیده ای که من سعی دارم آن را بفهمم، ربط پیدا می کند؟» این روش، یک روش تفسیری است که با فراهم آوردن امکان تفسیر و تأویل پیش فرضها و معانی مجازی و تلویحی مورد نظر گوینده برای تحلیلگر، فهم عمیق تری از پدیده به دست می دهد. روش مقایسه دائمی، یک ابزار کلیدی برای نظریه پایه است (گلاسر و استراوس، ۱۹۶۷؛ استراوس و کوربین، ۱۹۹۰).
در این روش تحلیلگر هر واحد معنایی را با واحدهای قبلی و مجموعه مقوله های فعلی مقایسه می کند. چنانچه واحد مورد نظر دربردارنده مفهومی باشد که در مقوله های موجود نیز هست، آن را به آن مقوله اضافه می کند چرا که ممکن است افزودن یک مفهوم جدید به روشن تر شدن مقوله کمک نماید. چنانچه واحد معنایی جدید با مقوله قبلی تفاوت داشته باشد، آن را به عنوان یک مقوله احتمالی جدید در نظر می گیرد.
این فرایند تا زمان اشباع داده ها ادامه می یابد، یعنی تا زمانی که دیگر نه مقوله ای افزوده شود و نه به روشن تر شدن مجموعه مقوله های حاضر کمکی شود و یا چیز بیشتری به مقوله های موجود بیفزاید. همچنان که تحلیلگر در یک مجموعه باز مقوله هایی را تشکیل می دهد، روابط بین آنها بیشتر و بیشتر پدیدار می شود و غالبا لایه های بیشتری از مقوله های بسیار منظم خود را نشان می دهند.
در یک نظریه پایه کاملا موفقیت آمیز، در نهایت یک مقوله اساسی پدیدار می شود. مقوله اساسی در واقع کلی ترین برچسب برای پدیده مورد مطالعه است که دربردارنده ویژگیهای کلی و تغییرات و پراکندگیهای اصلی آن است؛ چیزی که می توان آن را «سرعنوان» نامید. به عنوان مثال در مطالعه آدیسون (۱۹۸۹) برای آموزش پزشکان خانواده، مقوله اساسی که در نهایت به دست آمد، مقوله «زنده ماندن» بود.
وضوح و معانی بازنماییها در پژوهشهای کیفی
اگر چه بر روی شیوه های ارزیابی پژوهشهای کیفی همانند پژوهشهای کمی کار نشده است، پژوهشگران نیاز دارند تا یافته ها یا بازنماییهای داده ها را برای دستیابی به معانی روشن و وضوح بخشیدن به داده ها ارزیابی کنند. به ویژه توجه به این نکته بسیار مهم است که آیا سؤالات پژوهش (اعم از سؤالات توصیفی، تعریفی یا تبیینی) به طور کامل و به روشنی پاسخ داده می شود یا خیر.
چه چیزی مبهم باقی می ماند؟ چگونه می توان تحلیل را ادامه داد؟ چه چیزی بدون تحلیل باقی مانده است؟ آیا تحلیلهای انجام شده، قلمرو پدیده مورد مطالعه را به خوبی روشن می سازد یا به طور سطحی از آن عبور کرده است؟ البته، اگر چه در نهایت این برعهده خواننده خواهد بود تا مشخص نماید که پژوهش تا چه حد پدیده مورد نظر را به خوبی نشان داده یا تبیین می کند آنچه تحت عنوان روایی پدیدارشناختی می آید)، بهتر است که خود پژوهشگر نیز تلاش نماید تا این پرسشها را طرح نموده و به آنها پاسخ دهد.
گذر از تحلیل کیفی به تحلیل کمی
هنگامی که تحلیلهای کیفی انجام شد، ممکن است ساختن یک مقیاس کمی استاندارد برای پدیده مورد مطالعه امکان پذیر باشد. در صورت امکان ساخت چنین مقیاسی، در دقت و کار آمدی جمع آوری اطلاعات یک پیشرفت اساسی حاصل می شود؛ برای مثال، مقوله ها با موضوعات ممکن است به عنوان پایه و اساس یک مقیاس تحلیل محتوا به کار گرفته شوند که از آن می توان در انواع مصاحبه های مشابه با داده های مبتنی بر یادداشتهای میدانی، که در تحلیل کیفی کاربرد دارد، استفاده نمود. هنگامی که نمره گذاران برای استفاده از مقیاس تحلیل محتوا تحت آموزش قرار گرفتند، قادر خواهند بود که داده ها را به طور دقیق تری کدگذاری نمایند. حتی می توان با تبدیل محتوا به مقیاسهای کمی خودسنجی (به گونه ای که در آن از توصیفات خود گوینده به عنوان منبعی برای طرح سؤالات استفاده نمود) در جمع آوری اطلاعات دقت بیشتری نمود.
تفسیر اطلاعات
تحلیل اطلاعات، یافته های اصلی مطالعه را به دست می دهد و تفسیر در پی بیان کاربرد یافته ها و یا معانی وسیع تر آن است. تحلیل اطلاعات، حداقل در سنت پژوهشهای کمی، غالبا يک عمل فنی محسوب می شود که از مجموعه قواعد خاصی پیروی می کند و بیشتر نیازمند نوعی مهارت است تا بینش و بصیرت؛ در حالی که تفسیر دربردارنده فعالیت ذهنی بیشتری است. در واقع کشف و استنباط معانی روان شناختی رویدادها، مستلزم تحلیل و تفسیر خاصی است که در فرایند آن «ذهنیت» خلاق پژوهشگر نقش مهمی را ایفا می کند.
در پژوهشهای کیفی، تمایز بین تحلیل و تفسیر خیلی روشن و مشخص نیست، اما با وجود این همواره برای ارائه یک دیدگاه گسترده تر برای یافته های یک مطالعه جایی وجود دارد. تفسير از دو بخش اصلی تشکیل شده است. بخش اول عبارت است از ارزیابی نقاط قوت، اهمیت و روایی نتایج به دست آمده در بافت خود مطالعه (آیا نتایج به دست آمده مهم و قابل توجه اند یا یک سری یافته های جزئی و پیش پا افتاده اند؟) به عنوان بخشی از این مرحله، نقاط ضعف و قوت مطالعه مورد سنجش قرار می گیرد تا مشخص شود که آیا واقعا نتایج موجود می تواند تفاسیری را که پژوهشگر در پی ارائه آنهاست، تأیید و حمایت کند.
دومین بخش اصلی تفسیر، پرسش در خصوص کاربردهای یافته های جدید در زمینه های علمی و حرفه ای وسیع تر است این یافته ها چگونه با پژوهشهای موجود در زمینه مورد نظر ربط پیدا می کند و کاربردهای حرفه ای و عملی آنها چیست؟ در واقع این یک تکلیف و وظیفه مفهومی گسترده تر است که هدفش تسری نتایج مطالعه برای ربط دادن آن به موضوعات و قلمروهایی است که در ابتدا ایده اصلی پژوهش از آنجا آغاز شده است. همان طور که گفته شد اولین گام در ارزیابی یافته ها بررسی نقاط قوت آن است.
اغلب از ابزارهای مفهومی برای سنجش میزان تأثیرات استفاده می شود؛ ابزارهایی که غالبا در بافت مطالعات کمی ساخته شده اند. با وجود این، مفاهیم ایده های موازی می تواند در بافت کیفی نیز مورد استفاده قرار گیرد. در اینجا مفيد خواهد بود که مجددا به چهار نوع روایی ارائه شده توسط کوک و کمبل (۱۹۷۹) مراجعه کنیم .
قبلا روایی سازه و روایی درونی را بررسی کردیم، حال به دو نوع دیگر روایی خواهیم پرداخت؛ یعنی «روایی نتیجه گیری آماری» و «روایی بیرونی» که به طور خاص به مرحله تفسیر مربوط می شوند. روایی نتیجه گیری آماری یعنی چنانچه متغیرها واقعا با یکدیگر همپوشی دارند، تغییرات همگام آنها با یکدیگر تا چه اندازه قوی و نیرومند است؟ در واقع این پرسش صریح به طور شایسته ای موضوعات غامضی را در خصوص چگونگی اندازه گیری و سنجش معناداری یافته ها مطرح می سازد. برای انجام این کار (بررسی نیرومندی رابطه سه راه وجود دارد که به ترتیب به آنها می پردازیم: «معناداری آماری»، «میزان اثر» و «معناداری بالینی»
معناداری آماری
مدتهاست که بحث بسیاری از پژوهشگران بر سر این مسئله است که معناداری آماری به خودی خود چیز زیادی به ما نمی گوید (بگن ، ۱۹۶۶، بارلو، هیز و نلسون، ۱۹۸۴؛ کوهن، ۱۹۹۰؛ ليكنه، ۱۹۶۸، او کس ۶، ۱۹۸۶). یک موضوع حاکمیت معیار قراردادی ۰ / ۵>P است. به بیان دیگر، برای اینکه نتایج یک مطالعه به لحاظ آماری معنادار محسوب شود، بایستی احتمال شانسی بودن نتایج به دست آمده کمتر از ۵ درصد باشد.
یک نتیجه با ۰ / ۴۹=P به وضوح از نتیجه ای با 0 / ۵۱=P قوی تر است، به گونه ای که اولی می تواند به عنوان نتایج معنادار گزارش شود ولی دومی نمی تواند هیچ گونه دلیل منطقی خاصی وجود ندارد که چرا معیار معناداری ۵ درصد است، و در واقع قراردادی است و می توانست کمتر یا بیشتر از این باشد. موضوع مهم تر در اینجا این است که در یک مطالعه با حجم نمونه نسبتا بزرگ، هر نوع اثری به طور آماری معنادار خواهد بود؛ از این رو، در چنین مطالعاتی هیچ گاه فرضیه صفر درست نخواهد بود (میهل، ۱۹۷۸).
بنابراین ممکن است نتایج به لحاظ آماری معنادار باشد، اما به لحاظ عملی ناچیز و بی اهمیت؛ برای مثال در آزمودن یک فن درمانی جدید برای افسردگی با حجم نمونه بزرگی ممکن است تفاوت میانگینهای دو گروه آزمایشی و کنترل در آزمون افسردگی بک به طور آماری معنادار باشد، اما با وجود آنکه میانگین گروه آزمایشی بعد از دریافت درمان به طور معناداری پایین تر از میانگین گروه کنترل است، امکان دارد به لحاظ بالینی همچنان تعداد زیادی از افراد گروه آزمایشی به طور شدید افسرده باشند. معناداری آماری در اینجا مغایر با واقعیت بالینی است.
میزان اثر
یکی از راه حلهای بالقوه برای حل مشکل بالا بیان و ارائه یافته ها به صورت «میزان اثر» است . بسته به نوع مقایسه آماری که بین دو یا چند گروه انجام می گیرد، اندازه های مختلفی برای میزان اثر» وجود دارد. اصل بنیادی در اینجا فراهم ساختن یک شاخص برای نیرومندی رابطه بین دو متغیر است، شاخصی که غالبا مستقل از حجم نمونه می باشد.
محاسبات لازم برای این کار را به ساده ترین وجهی در یک مقایسه پیش آزمون - پس آزمون با یک گروه می توان دید. در این مورد اندازه مناسب میزان اثر» عبارت است از تفاوت بین نمرات پیش آزمون و پس آزمون تقسیم بر انحراف استاندارد نمرات پیش آزمون؛ برای مثال، در یک مطالعه توسط شاپیرو و همکارانش (۱۹۹۴) آزمون افسردگی بک قبل و بعد از درمان به مراجعان داده شد. برای روشن شدن بحث، در اینجا می توان فقط یک بخش کوچکی از کل طرح مطالعه را در نظر گرفت.
بخشی که آثار ۱۶ جلسه روان درمانی شناختی - رفتاری را بر روی مراجعانی با افسردگی شدید مورد آزمون قرار داده است. میانگین نمره افسردگی مراجعان در پیش آزمون با مقیاس بک ۲۹ / ۶۰ با انحراف استاندارد ۷ / ۳۸ بوده و میانگین نمرات پس آزمون مراجعان ۱۱ / ۵۸ بوده است. بنابراین مقدار بهبودی، که غالبا تحت عنوان میزان اثر» یاد می شود، عبارت است از (۱۹ ۵ ۸) که مساوی است با ۲ / ۴۴. کوهن در تقسیم بندی خودش این مقدار را «اثر زیاد» می نامد . بنابراین با استفاده از مفهوم «میزان اثر» می توان گفت که مراجعان شديدة افسرده، بعد از دوره درمان در مجموع بهبودی قابل توجهی در مقیاس افسردگی یکی از خود نشان داده اند. ۷/۳۸
متا آناليز
مقادیر مربوط به «میزان اثر» ویژگیهای مهم بسیاری دارد. یکی از این ویژگیها این است که نیرومندی یافته ها را در طول مطالعات مختلف می توان مقایسه کرد. به چنین مقایسه هایی که میزان اثر و نیرومندی یافته های مطالعات مختلف را بررسی می کند روش متاآنالیز گویند. در واقع متاآنالیز خودش نوعی پژوهش است که به بررسی مطالعات انجام شده می پردازد.
اسمیت و گلاس (۱۹۹۷) پیشگامان این روش محسوب می شوند که برای اولین بار برای تحلیل نتایج مطالعات روان درمانی از این روش استفاده نمودند. در این روش با استفاده از فنون کمی، یافته های مطالعات مختلف را جمع آوری می کنند و به دنبال آن هستند تا ببینند کدام ویژگی مطالعه با نتایج خاص آن ارتباط دارد؛ برای مثال، در پیشینه پژوهشی مربوط به نتایج روشهای روان درمانی می توان به بررسی این موضوع پرداخت که آیا در پژوهشهایی که از دانشجویان دانشگاه به عنوان آزمودنی استفاده می کنند (اغلب به طور داوطلب در مطالعه شرکت می کنند)، الگوهای نتایج، متفاوت از مطالعاتی است که از نمونه کلینیکی استفاده نموده اند (کسانی که به طور فعال برای رفع مشکل خود به کلینیک مراجعه کرده اند یا خیر).
برتری روش متاآنالیز بر روشهای کیفی یا روشهای بررسی نمره جداول در این است که متاآنالیز برای جمع آوری پیشینه و یافتن روندهای خاص مطالعات روش بسیار قدرتمندی است. البته هنوز این روش بسیار بحث انگیز بوده و چون به برخی مطالعاتی که به لحاظ روش شناختی نقص داشته اند اهمیت زیادی داده، مورد انتقاد شدید قرار گرفته است. علی رغم این انتقادات، با مروری بر متون علمی می توان دریافت که از این روش به طور گسترده ای در حوزه های مختلف روانشناختی استفاده شده است.
اگر چه درک اصول کلی متاآنالیز زیاد مشکل نیست، استفاده از این روش یک کار فنی جدی است که پرداختن به جزئیات آن از حوصله این مقاله بیرون است. چگونگی اجرای گام به گام روش متاآنالیز در کتابهای اختصاصی روشهای آماری آمده است. دو اثر مهم در این حوزه کتاب دورلک و لیپسی؟ (۱۹۹۱) و کتاب روزنتال (۱۹۹۱) است. نکته مهم در طرح متاآنالیز در اینجا بیان این نکته است که برای تفسیر نتایج یک پژوهش بهترین کار آن است که نتایج را با یافته های دیگر مطالعات مشابه به طور فراتحلیلی مقایسه کنیم. این کار شامل محاسبه مقادیر میزان اثر» در مطالعه مورد نظر و مقایسه آن با میزان اثر» به دست آمده از مطالعات دیگر است. این کار جایگاه مطالعه حاضر را در پیشینه متون علمی نشان میدهد.
معناداری با اهمیت بالینی
یکی از مشکلات معیار «میزان آثاره این است که این روشها تفاوتهای نمرات میانگین را در برابر انحراف استاندارد گروهها نشان می دهد و نه در برابر یک استاندارد مطلق. اگر چه معيار «میزان آثار بسیار معنادار تر از اندازه های P» است، وجود یک «میزان اثر بزرگ» هنوز نمی تواند معناداری و اهمیت بالینی یافته ها را تضمین کند؛ برای نمونه، در یک طرح تجربی دو گروهه، یک «اثر بزرگ» ممکن است به دلیل کم بودن مقدار انحراف استاندارد در گروههای آزمایشی و کنترل به دست آید و نه لزوما به واسطه تفاوت اساسی در میانگین نمرات گروهها با یکدیگر. یک مطالعه با طرح پیش آزمون - پس آزمون در خصوص مداخلات روان شناختی می تواند یک «میزان اثر» بزرگ داشته باشد، اما ممکن است که مراجعان پس از پایان درمان واقعا احساس بهتری نداشته باشند.
جستجو برای یافتن راهی که بتوان فهمید که کدام یافته ها به لحاظ بالینی مهم بوده و کدام یافته ها جزئی و یا بی اهمیت اند، منجر به ایجاد شاخصهای معناداری بالینی شده است. ساخت و ارائه اولیه این شاخصها به کارهای جکسون و همکارانش (جکسون، فوليته و ریو نسترف"، ۱۹۸۴؛ جکسون و تراكس، ۱۹۹۱) بر می گردد. اکنون این شاخصها به طور معمول در تمامی مطالعاتی که تغییرات بالینی را می سنجند، به کار می رود (شاپیرو و همکاران، ۱۹۹۵).
مفهوم معناداری بالینی نیز به بهترین وجهی در متون مربوط به نتایج پژوهشهای روان درمانی ارائه شده است. معناداری بالینی اساسا در پی این است تا به طور کمی مشخص نماید که وقتی ما می گوییم که مداخله درمانی بر روی یک مراجع موفقیت آمیز بوده یعنی چه؟ معنی واقعی آن این است که سطح عملکرد یا کنش وریه مراجع (به طور مشخص مثلا مقدار افسردگی، اضطراب با اعتماد به نفس) بایستی به طور اساسی بعد از مداخله بهبودی یافته باشد. از سه راه مختلف می توان یک نتیجه موفقیت آمیز را به طور کلی مفهوم سازی نمود (جکسون و تراکس، ۱۹۹۱).