متیو لیبرمن و نائومی ایزنبرگر ، طی تحقیقی که در دانشگاه داشتند، نشان دادند که acc (قشر قدامی سینگولا) همچون یک سیستم زنگ خطر عصبی برای کشف خطر انزوا عمل می کند و بخش های دیگر مغز را هوشیار نگه می دارد تا واکنش مناسب را در زمان مناسب نشان دهند. بدین گونه آنها اظهار داشتند که قشر قدامی سینگولا بخشی از یک سیستم پیوند و دوستی اجتماعی» را شکل می دهد و مغز را به هنگام آسیب های جسمی هوشیار نگه میدارد. چنین به نظر می رسد که مغز انسان طوری طراحی شده است که با احساس خطر اولیه مسئله بی اعتنایی و انزوا را برجسته سازد و زنگ خطر را به صدا در آورد. لیبرمن و ایزنبرگر به ما یادآوری می کنند که برای انسان های ماقبل تاریخ، زندگی در گروه، بسیار مهم و حیاتی بود، به نحوی که اخراج و انزوای فرد از گروه، به منزله حکم مرگ وی بود. این مسئله همچنان در مورد نوزاد پستانداران در حیات وحش صادق است. آنها معتقدند که این مرکز درد ممکن است حساسیت به منزوی شدن و اخراج از اجتماع را به عنوان علامت هشداردهنده ای برای مجازاتهای احتمالی دریافت کند - و قاعدتا ما را وادار سازد که به ترمیم روابط مورد تهدید خود بپردازیم. اکنون بر اساس این نظریه، به تلخی بی اعتنایی در استعاره های رایجی چون، «قلب شکسته» و «احساسات جریحه دار شده» پی می بریم و این که هر درد عاطفی ذاتا یک درد جسمانی است. این معادل دانستن درد جسمانی و اجتماعی به نظر می رسد به طور تلویحی در بین عده زیادی از مردم سراسر جهان با زبانهای مختلف پذیرفته شده است: کلماتی که درد اجتماعی را توصیف می کنند همگی از واژگان مربوط به جراحات جسمانی عاریت گرفته شده اند.
موضوع پیشنهادی پروپوزال روانشناسی :
رابطه بین انزوای اجتماعی و هوش اجتماعی با افسردگی در افراد دارای بیماری های قلبی و عروقی