برای مثال، یکی از دوستان من که به صورت داوطلبانه در آسایشگاه فعالیت می کند، سالها به مصاحبت و همراهی با مردمی می پردازد که آخرین قدم هایشان در زندگی را بر می دارند. او شبهای طولانی در کنار تختشان می نشیند، دستهایشان را می گیرد و آرام آواز می خواند. او خودش را «مامای مرگ» می داند. و می گوید: «این پایان، تولدی دیگر است. و من احساس خوش شانسی می کنم که به آنها برای گذشتن از آن کمک می کنم». دیگر داوطلبان چیزهای بدبو، چسبنده، چرب و ... را تمیز می کنند.

بخشی از مردم زندگیشان را به انجام کارهای خطرناک در مناطق جنگ زده اختصاص می دهند، و سعی در دور کردن بیماری و مرگ از غیرنظامیان بی گناه دارند یا به يتيمان آموزش خواندن میدهند. درد آنها واقعیست، ادراک آنها در چیزی که صادقانه معنادار می باشد، قابل توجه است. آنها نشان می دهند چگونه میل ذاتی ما به باور اینکه زندگیمان در آن سوی پل زندگی هدفی دارد، ما را به کار بیشتر و سخت تر - حتی تا نقطه رنج و زحمت شخصی - در راستای کسب معنای بیشتر می کشد.

حتی پرستاران من به وضوح از باز کردن بانداژ و پانسمان ها حین فریادها و جیغ ها و التماس کردنم به توقف کارشان لذت نمی برند. هر چقدر هم تجربه وحشتناکی بود، همچنین واضح است که آنها سعی در صدمه زدن به من نداشتند؛ بلکه آنها به عنوان افرادی دلسوز کارشان را به سختی برای ساختن زندگی بهتر برای دیگران انجام می دادند.

مطمئنا برای آنها راحت تر بود اگر درمان را کمی تأخیر می انداختند، دردناک ترین قسمت ها را برای روزهای دیگر می گذاشتند و قدردانی عمیق مرا برای کاهش درد می پذیرفتند. اما این کار را نکردند. آنها به کارشان - با تمام سختی و بیزاری اش – پرداختند، و در طی سالها، من را به مکان بهتری بردند.