این زمینه ها را می توان تحت عنوان نظریه های روان شناختی خلاصه کرد. در حالی که برخی از این عامل ها، وراثتی یا مادرزادی هستند و به این ترتیب می توان آنها را زیست شناختی تلقی کرد، اما این امر همواره درست نیست.
شاید قدیمی ترین تلاش برای جداسازی جنبه های ذهنی یا روان شناختی رفتار مجرمانه شامل رشد مفهوم دیوانگی ، به خصوص دیوانگی اخلاقی بوده است (فینک، ۱۹۳۸). گفته شده است که مجرمان و بزهکاران در زمینه اصول اخلاقی ضعف دارند و علاوه بر این، شرایط مزبور ارثی است.
این فرض که فقدان اصول اخلاقی اساسی صفتی ارثی است، در زمینه تعیین ویژگی های روان شناختی و زیست شناختی تبیین مجرمیت، نقش تعیین کننده ای دارد.
با آغاز جنبش آزمون های هوش در آغاز قرن بیستم، دست اندرکاران حیطه جرم و بزهکاری بر جنبه های روانی ویژه رفتار انحرافی تأکید کردند. به این ترتیب، یک بار دیگر توانایی های ذهنی مجرمان و بزهکاران ارثی تلقی شده و مؤلفه زیست شناختی رفتار قطعی فرض شده در پایان قرن ۱۹، فروید و دیگر دانشمندان موضوع کارکردهای درونی ذهن، سطوح شخصیت و چگونگی اثر این اجزا بر رفتار فرد و از جمله ارتکاب جرم را مطرح کردند.
این دیدگاه در مجموع با عنوان رویکرد روان پزشکی - روان تحلیل گری نامیده می شود. البته روان تحلیل گری بیشتر به عنوان شکلی از روان پزشکی تلقی می شود که بر درمان مشکلات رفتاری انسان تأکید دارد. با تشکیل نهاد دادگاه جوانان در سال ۱۸۹۹، دیدگاه روان پزشکی درباره بزهکاری حاکم شد.
بزهکاران به عنوان افرادی تحت تأثیر یک بیماری با شرایطی که در صورت درمان نشدن بدتر می شد، در نظر گرفته شدند. همسو با این فلسفه، طی سه دهه نخست قرن ۲۰، تحت تأثیر دیدگاه روان پزشکی، نهاد مشاوره کودک شکل گرفت که اغلب جزئی از دادگاه جوانان تلقی می شود (کریس برگ و آستین، ۱۹۷۸).